برایش اهمیتی نداشت تیرهایش به کجا اصابت میکند؛ به سر یا قلب؟ برایش فرقی نداشت. حتی اینکه ممکن است مادری را بکشد و طفلانش را در این محاصره کشنده یتیم بگذارد...
حریم حرم: در کمتر از دو ثانیه بر روی زمین افتاد؛ از دور او را میدیدیم. ما داخل اتاق فرماندهی در مرز روستا بودیم و نمیتوانستیم برای او کاری انجام دهیم. زن کالسکه را هل میداد تا خود را به پشت خاکریزی که ما آن را ساخته بودیم بیاید. از دور دیدم که از زخمش خون میآمد. نمیدانستم کجا و چه طور زخمی شده، فقط او را دیدم که به سختی راه میرود و رد خون پشت سرش بر روی زمین بر جای میماند. به سختی سعی میکرد حتی یک سانتیمترهم که شده به کالسکه نزدیک شود اما نمیتوانست. کفشهای قدیمی به پا داشت؛ خوب نمیدیدم اما گمان میکنم کفشهای پارهاش از دلو آب ساخته شده بودند. نزدیک به دو سال محاصره در «کفریا» و «فوعه» چیزی برای مردم آنجا باقی نگذاشته بود؛ حتی لباسهایشان کهنه شده بود.
تک تیر انداز روستای «بنش»
به سوی «بنش» نگاه کردم؛ همان روستایی که تیرهای تک تیر انداز از آنجا شلیک میشد. برایش اهمیتی نداشت تیرهایش به کجا اصابت میکند؛ به سر یا قلب؟ برایش فرقی نداشت. حتی اینکه ممکن است مادری را بکشد و طفلانش را در این محاصره کشنده یتیم بگذارد. مکان دقیق او را نمیدانستم. این تک تیرانداز خستهمان کرده بود. مدتها بود عابرانِ این منطقه را میکشت بدون آنکه آنها را بشناسد، بدون آنکه هیچ اختلاف شخصی بین او و آنها باشد و یا اینکه حتی نامشان را بداند؛ هر کسی به تیررس او میرسید ماشه را میچکاند.
«بنش» در دست گروههای تروریستی مسلح بود و ما در محاصرهای بودیم که نمیدانستیم تا چه زمانی طول میکشد.
هدف؛ یک طفل شیرخوار
صدای گریه دختر بچه در کالسکه داشت قلبمان را تکه تکه میکرد. دوست داشتم چشمهایم را ببندم. تاب و تحمل دیدن این صحنه را نداشتم. مادر با یک دست زخمش را میفشرد و با دست دیگرش تلاش میکرد تا خود را به زمین بکشد و به کالسکهای که افتاده بود برسد. صدای گریه کودک بلند شد. آنچه که میدیدم مرا به کربلای سال 61 هجری میبرد.
لحظاتی بعد صدای تیر دیگری را شنیدیم. قناصهچی دشمن دست بردار نبود. میخواست بچه را بزند که به چرخ کالسکه اصابت کرد. بلند فریاد زدم: «چه کار می کنی؟» گویی تلاش داشتم به یادش بیاورم که او تنها بچهای شیرخوار است نه بیشتر. آیا نمیدانست؟ می دانست؛ چه بسا که بیشتر از من هم میدانست. هدف قرار دادن مادر کافی نبود؟ از کودکی که معنی جنگ را نمیداند چه میخواهد؟ برای چه او را میکشد؟ نه صدای شلیک متوقف شد و نه حتی صدای گریه کودک که نشان زنده بودنش بود. دوست داشتم به سویش بدوم و او را در آغوشم بگیرم و از میان هزاران تیربیرون بکشم اما نزدیک شدن به آنجا امکان نداشت. این همان قصد تک تیرانداز بود. بلند فریاد زدم و از همرزمانم خواستم به سمت «بنش» شلیک کنند. نمیدانستم کجا پنهان شده اگر میدانستم با این دو دست خالیام این «حرمله» را خفه میکردم. با بیسیم از کسانی که در نزدیکی مادر بودند خواستم که به کمک او بروند.
به زودی تو را مییابم
کالسکه شکست و چرخهایش صدمه دید در حالیکه کودک همچنان گریه میکرد. مادرِ مجروح همچنان تلاش داشت تا با ته مانده توانش از کودکش حمایت کند اما قادر به حرکت نبود. نمیتوانستم دیدن مادری را تحمل کنم که با مرگ دست و پنجه نرم میکند و نمیتواند به کودکش برسد؛ در حالیکه مراقب تیرهای تک تیرانداز بود آرزو داشت گلولهها به جسم زخمی و رنجورش اصابت کند اما به کودکش نخورد. با خودم خطاب به او گفتم: «برای چه بیرون آمدی؟ مگر نمیدانستی خودت و کودکت در خطر قرار میگیری؟»
این را هم خوب میدانستم که آن مادر برای چه آمده. شاید بچهاش مریض بوده و میخواسته او را به به بیمارستان ببرد. کدام بیمارستان؟ چیزی در بیمارستان اینجا باقی نمانده. نه دارویی ونه حتی هیچ پمادی. کودکان این دیار بیش از دو سال است که واکسنی نزدهاند.
روستای «بنش» را با دوربین زیر نظر داشتم. فاصله بین ما و آنها دور نبود. گاهی صدای نفرت انگیز آنها، خندههایشان و حتی ناسزاهایشان به خودمان را میشنیدیم. با خودم گفتم: «به زودی پیدایت میکنم ...» سپس دندانهایم را از خشم به هم فشردم.
هواپیمای غذا
اینجا غذا پیدا نمیشود. مردم از صبح تا بعد از ظهر به انتظار هواپیماهایی که برای آنها غذا میاندازند به ٖآسمان نگاه میکنند. به انتظار بسته نانی یا دارویی. چقدر برایمان سخت بود دیدن نا امیدی در چشمهایشان، آن زمان که هواپیماها به خاطر تیراندازی به سوی آنها از آنجا دور میشدند. اینجا هیچ چیز نمانده؛ نه شکر، نه روغن، نه نان و نه حتی آب. هر روز پیر زنی را میبینم که هم سن مادر بزرگم است و با خود سطلی را به پشت بام خانه میبرد تا آن را از آب پر کند. مادرانی را میبینم که آب را در داخل بشکههای خالی بر روی هیزم گرم میکنند و تنهای کودکانشان را که به خاطر کم غذایی لاغر و نحیف شده را بدون صابون میشویند. زمانهایی هم که برخی از آنها به مزارع میروند تا هر چه از روییدنیهای زمین مییابند جمع کنند، تک تیراندازها آنها را میکشند.
نمیخواهم بدانم...
تیراندازی از روستای «بنش» متوقف شد. ما هم به نوبه خودمان دست از تیراندازی برداشتیم تا شاید یکی از تک تیراندازانمان بتواند آن قاتل را بزند. به عقب برگشتم؛ نه دختر بچه را دیدم و نه مادرش و نه کالسکه صورتی را. شاید زمانی که مشغول تیراندازی به سوی روستا بودیم از معرکه گریختهاند. یا شاید مادر به شهادت رسیده باشد؛ نمیدانم. آیا بچه زخمی شد؟ این را هم نمیدانم. صدای گریه بچه را نمیشنیدم.
اینجا جوانی باقی نمانده. اگر کسی به چهرههای آنها نگاه کند سنشان صد سال بیشتر به نظر میرسد. در طول یک سال و نیم مثل پیرمردها شدهاند. دوستانم به سنگر برگشتند. خواستم حال مادر و فرزندش را بپرسم اما این کار را نکردم. نمیخواستم بدانم که مادر با کودکش شهید شده یا نه. به یاد دخترم افتادم؛ اوالآن کجاست؟ به سختی لبخندی زدم. شاید در حال بازی کردن است یا خواب است؛ نمیدانم... فقط این را میدانم که الآن در امان است. چه بسا که مادرش او را در اتاقش در دامان خود میخواباند. دیگر یادم نمیآید چه مدت است در این محاصره گرفتاریم...
لحظهای نتوانستم نفس بکشم. احساس خفگی میکردم. سعی میکردم آرام نفس بکشم در حالی که هنوز صدای گریه کودک در گوشهایم بود و مرا رها نمیکرد. دستانم را بر روی گوشهایم گذاشتم سپس چشمهایم را بستم. ناگهان آن مادر را بار دیگر دیدم؛ انگار که همچنان تلاش میکرد تا به کالسکه کودکش برسد.
از آن واقعه تا مدتها آرام و قرار نداشتم تا زمانی که فهمیدم هر دو آنها نجات یافتند. اما صدای آن کودک تا همیشه در گوشم باقی ماند. و این سوال در ذهنم که چه تعداد مادر و کودک و کالسکه اینگونه کابوسوار در حصار تروریستها اسیرند؟
راوی: یکی از فرماندهان میدانی مقاومت
نویسنده: رقیه کریمی